Sunday, April 3, 2011

خانم خونه

دستم بوی گوشت و مرغ و فلفل دلمه ای و کرفس میده

Saturday, March 26, 2011

مهندس

خدایا! در این سال جدید یه همتی به من بده که برم دنبال این مدرک کوفتیم بعد ٣ سال ...عین جنازه روی سینه ام سنگینی میکنه فکرش و نمیدونم چرا نمیرم دنبالش .... اقا هرکی با پروژه تقلبی بخواهد مدرک بگیره همینه حال و روزش؟ اگه میدونستم...به جای خفن بازی منم یه پروژه دیتابیس بر میداشتم میدادم یکی مینوشت دیگه این مسخره بازیا رو نداشتم . .. دختر مگه مریضی یه پروژه میگیری که هیچکی انجامش نده؟! حالا خوبه استاده بدبخت هم نمره رو داده هم امضا رو ... از روبرو شدن با مدیر گروهه میترسم!!!
الهی امین!


Monday, March 21, 2011

سال ٨٩ ؛
بی شک مهمترین سال زندگیم تا بحال همین سال ٨٩ بوده... سالی که ازدواج کردم... سالی که یه زندگی جدید رو با کلی امید و ارزو و دلهره و ترس شروع کردم و خیلی چیزها تو زندگیم تغییر کرد.. این اولین سالیه که دقایق اخرش رو تو خونه خودم... خودم و اقای شوهر عزیزم میگذرونم... خونه تکانی برام معنی دیگه ای داشته... سفره هفت سین..خرید شیرینی و اجیل... همه چیز انگار یه رنگ دیگه است ... شبیه عید های کودکی ... وقتی ذوق زده بودیم برای رسیدن سال نو و اعتقاد عجیبی داشتیم به اینکه لحظه تحویل سال مشغول هرکاری باشی تا اخر سال همون کارو میکنی.. اون موقع که کاملا باور داشتم که هر دعایی بکنم پای سفره  هفت سین براورده میشه...
دفتر عمر مرا با تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
میتوانی تو به من زندگانی بخشی...

سال ٨٩ برام خیلی چیزهای جدید همراه اورد که منو بزرگ کرد و عاشق زندگی...
تو این سال مجبور شدم کار و محیط کاری که دوستش داشتم رو ترک کنم.. ٦ ماهی بیکار باشم و بعد ٥ ماه برم سر کاری که هم از خود کار و هم از محیطش ناراضی بودم  و در اخرین روز کاری همین سال هم اخرین روز کاریم رو اونجا تموم کردم و در سال جدید برمیگردم به کار قبلی...محیط قبلی..
بدترین اتفاق امسال هم یادداشت قبلی ام بوده که این روزها هم مدام به یادش هستم و برای خانواده اش ارزوی صبر میکنم...
...
میخوام مثل بچگیم چشمامو ببندم و ارزو کنم... شاید دیگه زیاد بهش اعتقاد نداشته باشم ولی گفتنشون حس خوبی بهم میده...
من بابت تمام خوشی ها و درس های این سال از صمیم قلب خوشحالم... و ارزو میکنم که زندگیم در کنار این پسرکی که روی مبل دراز کشیده و خرخر ارومی میکنه طویل و عریض بشه.. دلم میخواد هرسال همین قدر  خوشحال و راضی باشیم... همین ارامش رو داشته باشیم... ارزو میکنم خودمون،خانواده ها و دوستانمون سالم و سرحال و نزدیک هم باشیم... و این مهم ترین ارزومه...
ارزو میکنم اونایی که نگرانی ای دارن ..هرچی که هست زود زود برطرف بشه و همه شاد باشن...
و من این جمله رو دوست دارم: حول حالنا الی احسن الحال...

Saturday, February 26, 2011

خدابیامرز

بعد از اینهمه ننوشتن... و سردرگمی اینکه برگردم تو وبلاگ قبلیم بنویسم یا اینجا... الان خبری رو شنیدم که باید در موردش مینوشتم و همون جا هم مینوشتم.(بعدا اینجا کپی کردم)ا..
چهارشنبه خبری توی سایت خبر انلاین خوندم...کشته شدن ۵ معلم در یه حادثه رانندگی ... دلم خیلی سوخت... برای خانواده هاشون...شاگرداشون... و بعد اسمها رو سرسری نگاه کردم ... مطمئن بودم که اسامی برام اشنا نیست و با خودم فکر کردم اینها که برای من فقط اسامی هستند و عددی به عنوان سن دارند...برای کسانی عزیز ترین ها بوده اند... کسانی هستند که با این اسامی عزادار میشوند... گریه میکنند .. خاطرات رو مرور میکنند و میگویند ادم خوبی بود
الان از پویه عزیز شنیدم که یکی از این اسامی دوست خودمان بوده... حسن خدابیامرز عزیز... وبلاگ خدابیامرز
باور کردنش سخته برام... این پسر رو چند بار دیده بودم و همین چند بار کافی بود که بفهمم چقدر نازنینه وقوی
مبارزه اش با ام اس و زندگی کردنش ..همیشه برام قابل احترام بوده و این اسم وبلاگش همیشه دلم را میگیرانده! و حالا ببین حسن...خدابیامرز... چه اسم بامسمایی
روحت شاد رفیق....

Wednesday, February 9, 2011

پنج

من به ماه گردهای عروسی اهمیت میدم و ته دلم احساس لوس و ننری از این بابت دارم! حس میکنم مثل دختر های دبیرستانی عاشق پیشه میشم هر بار که با خودم میشمارم ..شد دو ماه ... سه ماه ... پنج ماه... و فکر میکنم که یه کادوی کوچولو بگیرم برای اقای شوهر و بهش بگم که دوستش دارم و اینکه این پنج ماه گذشته چه چیزهای جدید و جالب و خوشحال کننده و ناراحت کننده و اموزنده و....برام داشته... که ببوسمش و مثل همیشه از مناسبت ها و بهونه های کادو دادن لذت ببرم.
ولی نمیدونم چرا این کارها و حس ها گاهی باعث میشه حس کنم دارم لوس بازی در میارم..تریپ عقده ای! ولی باز نمیتونم در مقابل وسوسه کادو دادن و یاداوری این روزها مقاومت کنم
امروز زندگی مشترک ما پنج ماهه شد و من دلم برای اون روز اول. .. روز عروسی ... حسی که داشتم و لذتی که بردم تنگ شده.
حس میکردم بزرگ میشم ..نه بزرگ سنی و قدی ... نه... حس میکردم حسم بزرگ شده .. یه جور عظمت...انگار قلبم بزرگ شده بود و میخواستم پوست بندازم ... نمیدونم چرا نمیتونم توصیفش کنم... میترسم یه روز این حس یادم بره .... از داشتنت کنارم راضی بودم و به اون سر و شکلت با کت و شلوار دامادی ... به لبخندهات..به نگاه هات که شیطون شدن و در عین حال عمیقن و مردونه... با اون یه کوچولو احساس خجالتی که داشتی ، افتخار میکردم





Friday, February 4, 2011

شیرین و تلخ - شکلات و قهوه

این اولین پست خونه جدیده . هنوز بهش عادت ندارم... مدتها بود که داشتم فکر میکردم باید اسباب کشی کنم به یه خونه جدید ولی نه حوصله اش رو داشتم و نه دلم می اومد ! بالاخره امروز که نشسته بودم خونه مامانم و بی کار بودم دیدم وقت از این بهتر گیرم نمیاد! یه مقداری هم سر انتخاب اسم مشکل داشتم که اخرش به این نتیجه رسیدم... این وبلاگ درست مثل خونه قبلی در مورد زندگی و افکار و قصه های زندگی منه..  در مورد روزهای شیرین زندگیم که مثل شکلاته و میتونم بشینم مزه مزه اش کنم و لذت ببرم ازش و اون روزایی که سیاه و تلخند مثل قهوه... ولی  با وجود سیاهی و تلخی دوستشون دارم و مثل قهوه نمیتونم ازشون بگذرم و یا از زندگیم حذفشون کنم
 پ ن: اقا نوشتن تو پرشین بلاگ واقعا اسون تره ها