Saturday, February 26, 2011

خدابیامرز

بعد از اینهمه ننوشتن... و سردرگمی اینکه برگردم تو وبلاگ قبلیم بنویسم یا اینجا... الان خبری رو شنیدم که باید در موردش مینوشتم و همون جا هم مینوشتم.(بعدا اینجا کپی کردم)ا..
چهارشنبه خبری توی سایت خبر انلاین خوندم...کشته شدن ۵ معلم در یه حادثه رانندگی ... دلم خیلی سوخت... برای خانواده هاشون...شاگرداشون... و بعد اسمها رو سرسری نگاه کردم ... مطمئن بودم که اسامی برام اشنا نیست و با خودم فکر کردم اینها که برای من فقط اسامی هستند و عددی به عنوان سن دارند...برای کسانی عزیز ترین ها بوده اند... کسانی هستند که با این اسامی عزادار میشوند... گریه میکنند .. خاطرات رو مرور میکنند و میگویند ادم خوبی بود
الان از پویه عزیز شنیدم که یکی از این اسامی دوست خودمان بوده... حسن خدابیامرز عزیز... وبلاگ خدابیامرز
باور کردنش سخته برام... این پسر رو چند بار دیده بودم و همین چند بار کافی بود که بفهمم چقدر نازنینه وقوی
مبارزه اش با ام اس و زندگی کردنش ..همیشه برام قابل احترام بوده و این اسم وبلاگش همیشه دلم را میگیرانده! و حالا ببین حسن...خدابیامرز... چه اسم بامسمایی
روحت شاد رفیق....

Wednesday, February 9, 2011

پنج

من به ماه گردهای عروسی اهمیت میدم و ته دلم احساس لوس و ننری از این بابت دارم! حس میکنم مثل دختر های دبیرستانی عاشق پیشه میشم هر بار که با خودم میشمارم ..شد دو ماه ... سه ماه ... پنج ماه... و فکر میکنم که یه کادوی کوچولو بگیرم برای اقای شوهر و بهش بگم که دوستش دارم و اینکه این پنج ماه گذشته چه چیزهای جدید و جالب و خوشحال کننده و ناراحت کننده و اموزنده و....برام داشته... که ببوسمش و مثل همیشه از مناسبت ها و بهونه های کادو دادن لذت ببرم.
ولی نمیدونم چرا این کارها و حس ها گاهی باعث میشه حس کنم دارم لوس بازی در میارم..تریپ عقده ای! ولی باز نمیتونم در مقابل وسوسه کادو دادن و یاداوری این روزها مقاومت کنم
امروز زندگی مشترک ما پنج ماهه شد و من دلم برای اون روز اول. .. روز عروسی ... حسی که داشتم و لذتی که بردم تنگ شده.
حس میکردم بزرگ میشم ..نه بزرگ سنی و قدی ... نه... حس میکردم حسم بزرگ شده .. یه جور عظمت...انگار قلبم بزرگ شده بود و میخواستم پوست بندازم ... نمیدونم چرا نمیتونم توصیفش کنم... میترسم یه روز این حس یادم بره .... از داشتنت کنارم راضی بودم و به اون سر و شکلت با کت و شلوار دامادی ... به لبخندهات..به نگاه هات که شیطون شدن و در عین حال عمیقن و مردونه... با اون یه کوچولو احساس خجالتی که داشتی ، افتخار میکردم





Friday, February 4, 2011

شیرین و تلخ - شکلات و قهوه

این اولین پست خونه جدیده . هنوز بهش عادت ندارم... مدتها بود که داشتم فکر میکردم باید اسباب کشی کنم به یه خونه جدید ولی نه حوصله اش رو داشتم و نه دلم می اومد ! بالاخره امروز که نشسته بودم خونه مامانم و بی کار بودم دیدم وقت از این بهتر گیرم نمیاد! یه مقداری هم سر انتخاب اسم مشکل داشتم که اخرش به این نتیجه رسیدم... این وبلاگ درست مثل خونه قبلی در مورد زندگی و افکار و قصه های زندگی منه..  در مورد روزهای شیرین زندگیم که مثل شکلاته و میتونم بشینم مزه مزه اش کنم و لذت ببرم ازش و اون روزایی که سیاه و تلخند مثل قهوه... ولی  با وجود سیاهی و تلخی دوستشون دارم و مثل قهوه نمیتونم ازشون بگذرم و یا از زندگیم حذفشون کنم
 پ ن: اقا نوشتن تو پرشین بلاگ واقعا اسون تره ها